شهید اصغر اشرفی



توی زنجان منتظر اتوبوسی بودم که ما را به تهران برساند. چند سرباز و مسافر شخصی هم حضور داشتند. کاپشن و شلوار خاصی پوشیده بود. همینطور که بسمت من می آمد وراندازش کردم. فکر کردم از نیروهای مخصوص است. پرسید اتوبوس تهران نیامد؟گفتم: نه منتظریم. احساس کردم صدایش آشناست. بلافاصله ذهنم رفت به شبی که آخرین ایستگاه قبل از سه راه مرگ از قایق پیاده شدیم. با اینکه منور می زدند، یه جورایی دور و برمان تقریبا تارک بود.
اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون‌ زیباتر از لحظه ای که خالق سینه سپر می کند و از شهدایی که زنده اند حرف می زند مگر هست آنجا که آنقدر خودمانی می گوید عند ربهم غنج می رود دل بنده . آری آن ها زنده بودند و ما مردگانی که زندگی واقعی را از یاد بردیم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ساناز پالیزی ZoomeR دکوراسیون منزلی زیباتر Steve پرشین سیمز دانلود مود سیمز پارچه فلامنت Shawn وبسایت رسمی آپارات یا وتر الموتور Kari