توی زنجان منتظر اتوبوسی بودم که ما را به تهران برساند. چند سرباز و مسافر شخصی هم حضور داشتند. کاپشن و شلوار خاصی پوشیده بود. همینطور که بسمت من می آمد وراندازش کردم. فکر کردم از نیروهای مخصوص است. پرسید اتوبوس تهران نیامد؟گفتم: نه منتظریم. احساس کردم صدایش آشناست. بلافاصله ذهنم رفت به شبی که آخرین ایستگاه قبل از سه راه مرگ از قایق پیاده شدیم. با اینکه منور می زدند، یه جورایی دور و برمان تقریبا تارک بود.
اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون زیباتر از لحظه ای که خالق سینه سپر می کند و از شهدایی که زنده اند حرف می زند مگر هست آنجا که آنقدر خودمانی می گوید عند ربهم غنج می رود دل بنده . آری آن ها زنده بودند و ما مردگانی که زندگی واقعی را از یاد بردیم.
درباره این سایت